ديشب، امشب، فردا شب

محمد سعيد احمدي پويا
ahmadipuya@hotmail.com

ديشب، امشب، فردا شب


صدای لولای خشک در ورودی، از خواب بيدارش کرد. سرش را چرخاند و به شبرنگ های ساعت ديواری، نگاه کرد. از يک و نيم گذشته بود. اين روزهای آخر سال، شوهرش ، گرفتار کارهای شرکتش بود و شب ها دير به خانه می آمد. پتو را کنار زد تا برخيزد. سردش شد. تن عريانش را، دوباره زير پتو پنهان کرد. اما بايد،بر می خواست. آيا برای مهيا کردن بساط شام؟ برای احوالپرسی با همسرش؟ برای اينکه شوهرش بفهمد چشمانی آمدن اورا، انتظار می کشد؟ اين سوالات، ذهنش را درگير کرد. به چه دليل او بايد، بستر گرم خود را ترک بگويد؟ برای خودش يا برای همسرش؟ از صبح تا شب، با خيلی ها گفتگو می کرد اما جنس صحبت های او با همسرش، فرق داشت. او به اين مکالمه های شبانه ، نياز داشت. اما همسرش چی؟ آيا او هم اين نياز را در خود حس می کرد يا آنکه نياز به رفع گرسنگی، دليل هم صحبتی با او بود؟ چقدر اين پچ پچ های شبانه، برای او مهم بود؟ ديگر خوابش نمی آمد. طرح يک پرسش، ذهن را چنان درگير می کندکه هيچ خوابی را، يارای پاک کردن آن نيست. اگر او پيش شوهرش نرود، آيا او پيشش می آيد يا از خستگی فقط يادش می ماند که بايد بخوابد؟
صدای باز شدن در اتاق خواب آمد. تصميم گرفت امتحان کند. چشمهايش را بست و خود را به خواب زد. هرچقدر گوشهايش را تيز کرد، هيچ صدايي نمی شنيد. همسرش ، همکنون چه می کند؟ کجای اتاق ايستاده است؟
سعی کرد کارهای شوهرش را، حدس بزند. او همکنون کنار ميز آينه ، ايستاده است و به دست هايش کِرِم می زند. حالا چه کار می کند؟ سکوتی سنگين، بر اتاق حاکم است. احساس کرد شوهرش ، بر روی تخت نشست. در دلش احساس شادمانی کرد. گونه هايش را برای بوسه ای گرم، آماده کرد. چند دقيقه گذشت. خبری نشد.هيچ حدسی نمی توانست بزند. از اين سکوت، اعصابش به هم ريخته بود. تصميم گرفت کاری بکند تا واکنش شوهرش را برانگيزد. زير پتو غلت زد. پتو کمی از رويش، کنار رفت. سردش شد. به اين فکر کرد که همکنون با آغوش همسرش، گرم خواهد شد. سرمايي درونش موج می زد که فقط حلقه بازوان همسرش ، چاره دفع آن بود. احساس می کرد در صفحه بازی شطرنج گير افتاده است. او مهره اش را حرکت داده است و حال منتظر حرکت طرف مقابل است. شوهرش چه کار می کند؟ چرا هيچ حرکتی از خود نشان نمی دهد؟
تخت تکان خورد. شوهرش بر تخت دراز کشيد . انگار دنيا را به او داده بودند. از خوشحالی ، بدنش گرم شد. احساس کرد قلعه ای را فتح کرده است. حس اينکه تا دقايقی ديگر، عزيزش تمامی سلول هايش را خواهد کاويد، او را داغ کرده بود. در تصوراتش، به تخت ملکه های روم و يونان و مصر، تکيه زد و تمامی سلول هايش را آماده وصلی هول انگيز، نمود. چقدر زمان گذشت؟ آنقدر غرق تصوراتش بود، که گذشت زمان را حس نکرد. چرا همسرش ، او را در آغوش نمی گيرد؟ چرا به گونه های ملکة شب، بوسه نمی زند؟ نکند خوابيده است؟ احساس کرد تيرش به سنگ خورده است . بايد حرکتی ديگر می کرد. سعی کرد به آخرين حربه ، متوسل شود. به گونه ای غلت زد که پتو به طور کامل از رويش کنار برود. اندام لخت و زيبای او، بدون هيچ مانع و پوششی ، در برابر ديدگان شوهرش، قرار گرفت. تمام سلول های بدنش، از سرما، مور مور شد. اما همه اين تب و تاب ها، به يک بوسه، همسرش می ارزيد. سينه های مرمرينش ، نوازش های دستان زمخت همسرش را، انتظار می کشيد. در تمامی اعصار، مردان اهل پرهيز هم، تاب مقاومت در برابر اين تابلوی زنانگی را، نداشتند. از اينکه همسرش همکنون با ديدگانش تمامی زوايای برونی و درونی او را جستجو می کند، بر خود می باليد. او همکنون سر تا پا تسليم شدگی محض بود. سرتا پايش برای ميزبانی از ميهمان عزيزش، ثانيه ها را حس می کرد. جالب اين بود که خودش از عطر دل انگيز موهايش به وجد آمده بود و تصور اينکه، تا لحظات ديگر ، صورتی زبر، تار به تارش را می بويد، آتشش می زد. برايش مهم بود که همسرش ، اول کدام نقطه از اين منحنی دلربا را ، خواهد بوسيد ؟
چه درنگی؟ اين تاخير ناشی از چيست ؟ چرا همسرش او را در آغوش نمی کشد؟ نکند از خستگی خوابش برده است؟ نکند از اينکه به استقبالش نرفته، دلگير است؟ نکند امشب حوصلة مرا ندارد؟
اين بار از تخت ملکه به خانه محقر زنان در طول تاريخ سقوط کرد که در تمدن های مختلف، به شيوه های متفاوت، به همدم خويش ، اظهار نياز می کنند و با پاسخ سرد همدم بی حوصله خود، مواجه می شوند. از اين خودخواهی مردانه که از روز ازل تا به امروز خودنمايي می کند، حالش به هم خورد. چرا مردان نياز را فقط برای خود تصور می کنند و پاسخ به نياز را را وظيفه شريک خود؟
تمام بدنش يخ کرده بود. نمی دانست چقدر زمان گذشته است. زمان معنايش را از دست داده بود. ثانيه ، ثانيه نبود بلکه بستر زغال های آتشينی بود که او بايد ، تا به صبح بر روی آنها قدم می گذاشت. چقدر دوست داشت زودتر صبح بشود و اين شب نفريني، به پايان برسد. از اينکه باز ملکة چنين شبی باشد، چندشش شد. هيچ وقت فکر نمی کرد بستر عشقش، چنان سرد باشد که برای برخواستن از آن، اينقدر لحظه شماری کند . شايد تقصير او بود که نيازش را به گونه ای تعريف کرده که برای پاسخش ، انتظار زيادی دارد؟.....
... با اولين سوسوی خورشيد از خواب بيدار شد. آنقدر ديشب در افکارش غرق شد، که نفهميد کی خوابش برد؟ نمی دانست لحظات ديشب، خواب بود يا بی خوابی؟ کابوس بود؟ چه بود؟ مهم اين بود که بالاخره تمام شد. برخواست . شوهرش ، کنارش ، غرق خواب بود.
از مقايسه خواب آرام شوهرش و لحظات ديشب خود، دچار حس بدی شد.
حوله اش را برداشت و رفت دوش بگيرد....
....
- سلام
- صبح به خير
- ديشب کی اومدی؟
- ديرقت
- خوب خوابيدی؟
- نه
- برای منم شب بدی بود...



***


سعی کرد آهسته در را باز کند. لولای خشک در ، صدای بدی داد. يادش افتاد که باز فراموش کرده است که آن را روغن بزند. احساس کرد که با اين صدای مزخرف،همسرش را بيدار کرده است. ناراحت شد و به فراموشکاری خود، لعنت فرستاد. ساعت هال، يک و سی و پنج دقيقه را، نشان می داد. تصفيه حساب های مالی آخر سال شرکت، خيلی او را درگير کرده بود. هر شب ،مجبور بود تا پاسی از شب، در شرکت بماند و دير وقت، به خانه بيايد. بيچاره همسرش ، تا آمدن او بيدار می نشست . اما امشب، گويا خوابيده است. به طور حتم ، روز خسته کننده ای داشته است. اين انتظار خيلی غير منطقی است که او تا ساعت آمدن همسرش، بيدار بماند. آن قدر از گرفتاريهای روزمره اش خسته بود که می خواست کمی با او صحبت کند. ای کاش ساعت يک و سی و پنج دقيقه نبود؟ ای کاش امشب زودتر کارهايش به اتمام می رسيد و به خانه می آمد؟
لباس خواب پوشيد و آهسته در اتاق خواب را باز کرد. سعی کرد آنقدر آهسته ، اين کار را انجام دهد که همسرش بيدار نشود. اين خلاف آداب بود که با سر و صدا، مزاحم خواب همسرش بشود. به طرف ميز آينه رفت. دست هايش را با کِرِم، چرب کرد. پيش خودش فکر کرد چگونه بر تخت بنشيند که همسرش بيدار نشود. به گوشة راست تخت رفت. تصميم گرفت آرام بنشيند و بعد از چند دقيقه دراز بکشد. با اين روش، به طور قطع، همسرش بيدار نخواهد شد. آرام بر روی تخت نشست. نگران اين بود که همسرش بيدار نشود. اما انگار موفق شده بود. از اينکه خواب همسرش را آشفته نکرده بود، شادمان شد. چند دقيقه گذشت. تصميم گرفت آرام بر تخت دراز بکشد. همسرش غلت زد و پتو از روی پايش کنار رفت. تمام تنش يخ کرد؛ تصور کرد او را بيدار کرده است. اما هنوز در خواب بود. خيالش راحت شد. آرام آرام بر تخت دراز کشيد. مدام همسرش را نگاه می کرد مبادا او را بيدار کند. راحت بر تخت دراز کشيد . خيالش راحت شد که همسرش همچنان در خواب است. اما پتو از روی پای همسرش کنار رفته است. به طور يقين تا صبح سرما خواهد خورد. اگر پتو را روی پايش بيندازد به يقين او بيدار می شود. خواب همسرش خيلی سبک است و با کوچکترين حرکتی بد خواب می شود و تا صبح نمی خوابد و فردا صبح کسل می شود. يک لحظه تصور کرد که همواره مردی رومی يا مصری يا يونانی در قرون مختلف، است که حامی خانواده خويش است و نمی خواهد کوچکترين گزندی ، به همسر عزيزش ، برسد.يک مرد ، تمام سختی ها را به جان می خرد به شرط آنکه خانواده اش، در آسايش کامل باشند.
اين بار همسرش، چنان غلتی زد که پتو به طور کامل از روی بدنش کنار رفت. همسرش هيچ نپوشيده است و به طور حتم سرما می خورد؟ نکند آنقدر گرمش است که لباس نپوشيده است؟ نکند تب دارد؟
چه بايد بکند؟ اگر بخواهد او را بپوشاند، بيدار خواهد شد و تا صبح نخواهد خوابيد و فردا تا شب، کسل خواهد بود؟ اگر هم تب داشته باشد، زير پتو ، دچار تشنج می شود؟ اگر هم بگذارد همين جور بماند، تا صبح سرما خواهد خورد؟ خواست چشمانش را ببندد و بخوابد. آنقدر خسته بود که حوصله فکر کردن نداشت اما نگران همسرش بود.
اين بار به مردی در اعصار تبديل شد که در درگيری های روزگار، توان حمايت از خانواده خود را ندارد. چرا همه از يک مرد انتظار دارند ستون خانواده باشد و در تمامی گرفتاری ها، همه به قامت او دلخوش می کنند. چرا هيچ زنی، انتظار خستگی مردش را ندارد.
تمام بدنش يخ کرده بود. نمی دانست چقدر زمان گذشته است. زمان معنايش را از دست داده بود. ثانيه ، ثانيه نبود بلکه بستر زغال های آتشينی بود که او بايد ، تا به صبح بر روی آنها قدم می گذاشت. چقدر دوست داشت زودتر صبح بشود و اين شب نفريني، به پايان برسد. از اينکه باز مرد چنين شبی باشد، چندشش شد. هيچ وقت فکر نمی کرد بستر عشقش، چنان سخت باشد که برای برخواستن از آن، اينقدر لحظه شماری کند . . شايد تقصير او بود که وظيفه اش را به گونه ای تعريف کرده که برای انجامش ، توان زيادی می خواست؟.....
... با صدای دوش گرفتن همسرش، از خواب بيدار شد. آنقدر ديشب در افکارش غرق شد، که نفهميد کی خوابش برد؟ نمی دانست لحظات ديشب، خواب بود يا بی خوابی؟ کابوس بود؟ چه بود؟ مهم اين بود که بالاخره تمام شد. از مقايسه لذت دوش گرفتن همسرش و لحظات ديشب خود، دچار حس بدی شد...
...
- سلام
- صبح به خير
- ديشب کی اومدی؟
- دير وقت
- خوب خوابيدی؟
- نه
- برای منم شب بدی بود ...

***
...

***

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31090< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي